روزگاری شد که پیمان بسته با جان منی
خانه ات آباد ای غم ، که مهمان منی
تو منی یا من توام ، ما و تویی در کار نیست
من از آن تو در این سودا ، تو از آن منی
خانه خالی ماند از اغیار و تنها نیستم
خانه ات آباد ای غم ، که مهمان منی
روزگاری شد که پیمان بسته با جان منی
خانه ات آباد ای غم ، که مهمان منی
تو منی یا من توام ، ما و تویی در کار نیست
من از آن تو در این سودا ، تو از آن منی
خانه خالی ماند از اغیار و تنها نیستم
خانه ات آباد ای غم ، که مهمان منی
سلام شعر زیبایی بود موفق باشید.
درود عالی وغم انگیز
خانه ات آباد ای غم ...
درود عااالی وغم انگیز
درود دعوتید استادگرامی
درود دعوتید استاد گرامی
پنجرهها کوچ میکنند
با چشمهای خیس
و کاجی غمگین و
انجیری کهنه
چشمهای خیسشان را
به ساقه میچسبانند.
سکوت
کفنی
به تنِ پرندهها میدوزد.
خیال میکنم
صدای کودکی در گوشم مانده
خیال میکند
پروانهایست.
جشنِ شبانهای برپاست
در خیالام
کنارِ دخترکی
که خیال میکند
من نوهاش هستم
و هرشب
اسیرِ قصّههایش میشوم.
دست میسایم
در خیالم
به گیسوانی که آمادهی سفرند.
آن روزها که گذشت
در خیالم
گذشتهها را تکرار میکردم.
شعری بنویس
تا بزرگی زمین را
دوچندان کنی
#آدونیس