فنجان شکسته

....

کنون پرنده ی تو ــ آن فسرده در پاییز-حسین منزوی (غزل 5)

کنون پرنده ی تو ــ آن فسرده در پاییز-حسین منزوی (غزل 5)

کنون پرنده ی تو ــ آن فسرده در پاییز ــ

به معجز تو بهارین شده است و شورانگیز

 بسا شگفت که ظرفیت ِ بهارم بود

منی که زیسته بودم مدام در پاییز

 چنان به دام عزیز تو بسته است دلم

که خود نه پای گریزش بود نه میل گریز

 شده است از تو و حجم متین تو ، پُر بار

کنون نه تنها بیداری ام که خوابم نیز

 چگونه من نکنم میل بوسه در تو ، تویی

که بشکنی ز خدا نیز شیشه ی پرهیز

 هراس نیست مرا تا تو در کنار منی

بگو تمام جهانم زند صلای ستیز

 تو آن دیاری ، آن سرزمین ِ موعودی

فضای تو همه از جاودانگی لبریز

 شکسته ام ز پس خود تمام ِ پُل ها را

من از تو باز نمیگردم ای دیار ِ عزیز !

شود تا ظلمتم از بازی چشمت چراغانی-حسین منزوی (غزل 1)

شود تا ظلمتم از بازی چشمت چراغانی-حسین منزوی (غزل 1)

شود تا ظلمتم از بازی چشمت چراغانی

مرا دریاب ، ای خورشید در چشم تو زندانی !

خوش آن روزی که بینم باغ خشک آرزویم را

به جادوی بهار خنده هایت می شکوفانی

بهار از رشک گل های شکرخند تو خواهد مرد

که تنها بر لب نوش تو می زیبد ، گل افشانی

شراب چشم های تو مرا خواهد گرفت از من

اگر پیمانه ای از آن به چشمانم بنوشانی

یقین دارم که در وصف شکرخندت فرو ماند

سخن ها برلب «سعدی» قلم ها در کف «مانی»

نظر بازی نزیبد از تو با هر کس که می بینی

امید من ! چرا چقدر نگاهت را نمی دانی؟