گشته گردان، بر این گردون
چون ابر احساس ما
می رود، در باد
می رود، بر باد
چون ابر احساس ما
ترسم که بگویی، هر چه باداباد
گشته گردان، بر این گردون
چون ابر احساس ما
می رود، در باد
می رود، بر باد
چون ابر احساس ما
ترسم که بگویی، هر چه باداباد
دلم ری چشمانت سپه چنگیز است
نگهت سکندری تنم تخت جمشید است
اشک من نیل است و لشکر روم
شکرخندت عصای موسی خشم شاپور است
من آن غرقه ی طوفان غمم
تنت کشتی نوح راحت الروح است
گر چه مرگ است هجران
خدایا چنین مرگی چو مرگ ققنوس است
دریغا که ماهی شعرم جان می دهد
نز بحر بی آبی یا کز بهر بی تابی
که در تنگ اشکم زنده بود
نفس می کشید
و تو ای باده پرست
از غرور
از روی مستی
زدی آن تنگ را شکستی
ای مهربان مثل نوازش های نسیم
بیا از لبخند گل های شمعدانی
به درک شاعرانه آفتاب برسیم
عشق انقلابی بود
از جنس بغض و صبوری
و دلتنگی
درعصرآهن
فلسفه اش خیلی طولانی ست ...
چشم هایم
ای شیروانی ها ی
همیشه خیس رشت ..
بازشما ماندید و
غم خاطره های بی بازگشت ...
یاد آن شبی که
در باورتان پشیمان بود
درحیرت دیگران
عاشقانه برمی گشت ..
زیرطعنه ها شکسته می خندیدید
درکوچه های سبز بخشش و گذشت ...
اینبار ماجرا فرق داشت
آی عشق
مجنون نبود و
لیلای قصّه
بی صد اشکست ...