مگر ای خالق قطار
تو از مجنون چه نشان داشتی
که آن چه ساختی
دیوانه وار سر به بیابان گذاشته
ناله های بلند می کشد
و از کودکان سنگ می خورد
مگر ای خالق قطار
تو از مجنون چه نشان داشتی
که آن چه ساختی
دیوانه وار سر به بیابان گذاشته
ناله های بلند می کشد
و از کودکان سنگ می خورد
در بیابان، به فصل تابستان
چون ببارد به تشنه ای باران
گرچه یک لحظه زآن بیاساید
هم به آب اشتیاقش افزاید
می بیفزا ، چو شوقم افزودی
روی پنهان مکن ، چو بنمودی
باز مخمور عشق را می ده
چون مدامم دهی، پیاپی ده
تا دگربار مستی آغازم
وین غزل را انیس خود سازم