قلب یک قصر کوانتومی است
و به شریان نگاه تو بستگی دارد
زندگی و مرگ شهزاده عشق
قلب یک قصر کوانتومی است
و به شریان نگاه تو بستگی دارد
زندگی و مرگ شهزاده عشق
فقط آن ضلع تنها
در مثلث متساوی الساقین
می داند که چه کشیدم من
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم،
- می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری!
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
- که مرا
زندگانی بخشد
چشم های تو به من می بخشد
شورِ عشق و مستی
و تو چون مصرعِ شعری زیبا
سطرِ برجسته ای از زندگی من هستی
پشت این خانه حکایت جاریست
نیست بی رهگذری ، کوچه خمار
هرزه مستی است برون رفته ز خویش
می کشاند تن خود بر دیوار
آنچنانست که گویی بر دوش
سایه اش می برد او را هر سو
نه تلاشی است به سنگین قدمش تا جایی
نه صدایی است از او
در خیالش که ندانم به کدامین قریه است
خانه ها سوخته اینک شاید
قصر ها ریخته شاید در شب
شاید از اوج یکی کوه بلند
بیرقش بال برابر گذران می ساید
دودش
انگیخته می گردد با ریزش شب
دره می سازد هولش در پیش
مست و بیزار و خموش
می رود کفر اندیش
در کف پنجره ای نیست چراغ
که جهد در رگ گرمش هوسی
یا بخندد به فریبی موهوم
یا بخواند به تمنای کسی
می برد هر طرف این گمشده را
کوچه ی خالی و خاموش و سیاه
وای از این گردش بیهوده چو باد
آه از این کستی بی عربده آه
شهر خاموشان یغما زده است
کوچه ها را نچرد چشمی از پنجره ای
نامه ای را ندهد دستی پنهان به کسی
ساز شعری نگشاید گره از حنجره ای
یک دریچه نگشوده است به شب
تا اتاقی نفسی تازه کشد
تا
نسیمی چو رسد از ره دشت
در ، ز خوابی خوش ، خمیازه کشد
پشت در پشت هم انداخته اند
خانه ها با هم قهرند افسوس
شب فروپاشد خاکستر صبح
بادها زنده ی شهرند افسوس
مست آواره به ویرانه ی صبح
پای دیواری افتاده به خواب
خون خشکیده به پیشانی اوست
با لبش
مانده است اندیشه ی آب
ساز تنهایی بنواز
بنواز که امشب دلم بی تاب است
بنواز گوشه چشمم به در
ببین که چشمانم بی خواب است
امشب
دل می بارد از آسمان دل تنگی
بنواز ساز من می دانی
سوال های من همیشه بی جواب است
بنواز ساز تنهایی
بنواز رویای رنگین من بی رنگ شد
بنواز
رنگ رویای رنگین من رنگ حباب است
بنواز و به تماشا بنشین
تمام لحظه ها می گذرند
می گذرند در پیچ و خم های زندگی
ببین لحظه ی وداع چه بی درنگ و شتاب است
گشته گردان، بر این گردون
چون ابر احساس ما
می رود، در باد
می رود، بر باد
چون ابر احساس ما
ترسم که بگویی، هر چه باداباد
دلم ری چشمانت سپه چنگیز است
نگهت سکندری تنم تخت جمشید است
اشک من نیل است و لشکر روم
شکرخندت عصای موسی خشم شاپور است
من آن غرقه ی طوفان غمم
تنت کشتی نوح راحت الروح است
گر چه مرگ است هجران
خدایا چنین مرگی چو مرگ ققنوس است
دریغا که ماهی شعرم جان می دهد
نز بحر بی آبی یا کز بهر بی تابی
که در تنگ اشکم زنده بود
نفس می کشید
و تو ای باده پرست
از غرور
از روی مستی
زدی آن تنگ را شکستی
لحظه دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام مستم
باز می لرزد دلم دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های !
نخراشی به غفلت گونه ام را تیغ
های !
نپریشی صفای زلفکم را دست
آبرویم را نریزی دل
ای نخورده مست
لحظه دیدار نزدیک است
ورم کرده است
سکوتی میان حنجره ام ...
این روزها خسته ام
خیلی خسته
آنقدر که
دلم می خواهد
چشم بگذارم
بروم
در خودم گم شوم
وهیچکس پیدایم نکند...
در شعرهایم
پرتقال ها به توت فرنگی ها رسیدند...
برای خیلی اتفّاق ها دیر است
و هنوز پاهای تو
به تصمیم برگشتن نرسیدند...
به جایی از قصّه رسیده ام که
کلاغ ها
روی شانه ی تنهایی ام
می نشینند و
بلند بلند می خندند...
ای مهربان مثل نوازش های نسیم
بیا از لبخند گل های شمعدانی
به درک شاعرانه آفتاب برسیم
عشق انقلابی بود
از جنس بغض و صبوری
و دلتنگی
درعصرآهن
فلسفه اش خیلی طولانی ست ...
چشم هایم
ای شیروانی ها ی
همیشه خیس رشت ..
بازشما ماندید و
غم خاطره های بی بازگشت ...
یاد آن شبی که
در باورتان پشیمان بود
درحیرت دیگران
عاشقانه برمی گشت ..
زیرطعنه ها شکسته می خندیدید
درکوچه های سبز بخشش و گذشت ...
اینبار ماجرا فرق داشت
آی عشق
مجنون نبود و
لیلای قصّه
بی صد اشکست ...