فنجان شکسته

چای قندپهلویم آرزوست

اول دفتر به نام ایزد دانا

اول دفتر به نام ایزد دانا

اول دفتر به نام ایزد دانا

صانع پروردگار حی توانا

اکبر و اعظم خدای عالم و آدم

صورت خوب آفرید و سیرت زیبا

از در بخشندگی و بنده نوازی

مرغ هوا را نصیب و ماهی دریا

قسمت خود می‌خورند منعم و درویش

روزی خود می‌برند پشه و عنقا

حاجت موری به علم غیب بداند

در بن چاهی به زیر صخره صما

جانور از نطفه می‌کند شکر از نی

برگ‌تر از چوب خشک و چشمه ز خارا

شربت نوش آفرید از مگس نحل

نخل تناور کند ز دانه خرما

از همگان بی‌نیاز و بر همه مشفق

از همه عالم نهان و بر همه پیدا

پرتو نور سرادقات جلالش

از عظمت ماورای فکرت دانا

خود نه زبان در دهان عارف مدهوش

حمد و ثنا می‌کند که موی بر اعضا

هر که نداند سپاس نعمت امروز

حیف خورد بر نصیب رحمت فردا

بارخدایا مهیمنی و مدبر

وز همه عیبی مقدسی و مبرا

ما نتوانیم حق حمد تو گفتن

با همه کروبیان عالم بالا

سعدی از آن جا که فهم اوست سخن گفت

ور نه کمال تو وهم کی رسد آن جا

اول دفتر به نام ایزد دانا

دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست-حسین منزوی (غزل2)

دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست-حسین منزوی (غزل2)

دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست

آن جا که باید دل به دریا زد همین جاست

در من طلوع آبی آن چشم روشن

یاد آور صبح خیال انگیز دریاست

گل کرده باغی از ستاره در نگاهت

آنک چراغانی که در چشم تو برپاست

بیهوده می کوشی که راز عاشقی را

از من بپوشانی که در چشم تو پیداست

ما هر دُوان  خاموش خاموشیم ،‌ اما

چشمان ما را در خموشی گفت و گوهاست

***

دیروزمان را با غروری پوچ کشتیم

امروز هم زان سان ، ولی آینده ما راست

دور از نوازش های دست مهربانت

دستان من در انزوای خویش تنهاست

بگذار دستت راز دستم را بداند

بی هیچ پروایی که دست عشق با ماست

هر که عاشق نبود مرد نشد-سعدی

هر که عاشق نبود مرد نشد-سعدی

هر که عاشق نبود مرد نشد

نقره فایق نگشت تا نگداخت

یچ مصلح به کوی عشق نرفت

که نه دنیا و آخرت درباخت

آن چنانش به ذکر مشغولم

که ندانم به خویشتن پرداخت

سعدیا خوشتر از حدیث تو نیست

تحفه روزگار اهل شناخت

آفرین بر زبان شیرینت

کاین همه شور در جهان انداخت

saadi20v.jpg

با یاد تو دم ساز دل من دم سردی‌ست-مهرداد اوستا

با یاد تو دم ساز دل من دم سردی‌ست-مهرداد اوستا

بازآ که چون برگ خزانم رخ زردی‌‌ست

با یاد تو دم ساز دل من دم سردی‌ست

گر رو به تو آورده‌ام از روی نیازی‌‌ست

ور دردسری می‌دهمت از سر دردی‌ست

از راهروان سفر عشق درین دشت

گلگونه سرشکیست اگر راهنوردى ست

در عرصه اندیشه من با که توان گفت

سرگشته چه فریادی و خونین چه نبردى ست

غمخوار به جز درد و وفادار به جز درد

جز درد که دانست که این مرد چه مردی است

از درد سخن گفتن و از درد شنیدن

با مردم بی‌درد ندانی که چه دردی است؟

چون جام شفق موج زند خون به دل من

با این همه دور از تو مرا چهره زردی است

mehrdadavesta1v.jpg

ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگ است-سعدی

ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگ است-سعدی

دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگ است

ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگ است

برادران طریقت نصیحتم مکنید

که توبه در ره عشق آبگینه بر سنگ است

دگر به خفیه نمی‌بایدم شراب و سماع

که نیکنامی در دین عاشقان ننگ است

چه تربیت شنوم یا چه مصلحت بینم

مرا که چشم به ساقی و گوش بر چنگ است

saadi24v.jpg

یا رب چو بوی گل به کجا می برد مرا؟-رهی معیری

یا رب چو بوی گل به کجا می برد مرا؟-رهی معیری

همراه خود نسیم صبا می برد مرا

یا رب چو بوی گل به کجا می برد مرا؟

سوی دیار صبح رود کاروان شب

باد فنا به ملک بقا می برد مرا

با بال شوق ذره به خورشید می رسد

پرواز دل به سوی خدا می برد مرا

گفتم که بوی عشق که را می برد ز خویش؟

مستانه گفت دل که مرا می برد مرا

برگ خزان رسیده بی طاقتم رهی

یک بوسه نسیم ز جا می برد مرا
rahimoaieri1v.jpg

از خانه بیرون میزنم اما کجا امشب!-محمدعلی بهمنی

از خانه بیرون میزنم اما کجا امشب!-محمدعلی بهمنی

از خانه بیرون میزنم اما کجا امشب!

شاید تو می خواهی مرا در کوچه ها امشب!

 

پشت ستون سایه ها روی درخت شب

می جویم اما نیستی در هیچ جا امشب

 

می دانم آری نیستی اما نمی دانم

-بیهوده می گردم به دنبالت چرا امشب؟

 

هر شب تو را بی جستجو می یافتم اما

-نگذاشت بی خوابی به دست آرم تو را امشب

 

ها ... سایه ای دیدم! شبیه ات نیست اما حیف!

ای کاش می دیدم به چشمانم خطا امشب

 

هر شب صدای پای تو می آمد از هر چیز

حتا ز برگی هم نمی آید صدا امشب

 

امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه

بشکن قرق را ماه من، بیرون بیا امشب

 

گشتم تمام کوچه ها را یک نفس هم نیست

شاید که بخشیدند دنیا را به ما امشب

 

طاقت نمی آرم تو که می دانی از دیشب

باید چه رنجی برده باشم بی تو تا امشب

 

ای ماجرای شعر و شب های جنون من

آخر چگونه سر کنم بی ماجرا امشب؟

mohammadalibahmani1v.jpg

عقل مصلحت اندیش تکیه گاه تو نیست-علیرضا بدیع

عقل مصلحت اندیش تکیه گاه تو نیست-علیرضا بدیع

مباش در پی کتمان... که این گناه تو نیست
که عشق می رسد از راه و دل به خواه تو نیست

به فکر مسند محکم تری از این ها باش
که عقل مصلحت اندیش تکیه گاه تو نیست

مباد گوش به اندرز عقل بسپاری
فنا طبیعت عشق است و اشتباه تو نیست

سیاه بخت تر از موی سر به زیر تو باد!
هر آن که کشته ی ابروی سر به راه تو نیست

سیاه لشگر مویت شکست خورده مباد!
نشان همدلی انگار در سپاه تو نیست

کشیده اند دل شهر را به بند و هنوز
خیال صلح در این خیل رو سیاه تو نیست

هزار صحبت ناگفته در نگاه من است
ولی دریغ که این شوق در نگاه تو نیست

alirezabadi1v.jpg

بذل عاشقانه-سعدی

بذل عاشقانه-سعدی

بذل جاه و مال و ترک نام و ننگ

در طریق عشق اول منزل است

گر بمیرد طالبی در بند دوست

سهل باشد زندگانی مشکل است

saadi23v.JPG

به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد-فاضل نظری

به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد-فاضل نظری

به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه‌ای بند نشد

لب تو میوه ممنوع ولی لب‌هایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!

fazelnazari1v.jpg

مرا به شاعری آموخت روزگار-سعدی

مرا به شاعری آموخت روزگار-سعدی

مرا به شاعری آموخت روزگار آن گه

که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت

دگر نه عزم سیاحت کند نه یاد وطن

کسی که بر سر کویت مجاوری آموخت

saadi22v.jpg

دوش در خوابم در آغوش آمدی-سعدی

دوش در خوابم در آغوش آمدی-سعدی

دوش در خوابم در آغوش آمدی

وین نپندارم که بینم جز به خواب

هر که بازآید ز در پندارم اوست

تشنه مسکین آب پندارد سراب

saadi18v.jpg

نشستم با شراب و شاهد و پیمانه در مسجد-علیرضا قزوه

نشستم با شراب و شاهد و پیمانه در مسجد-علیرضا قزوه

به جای زاهدان با جانماز و شانه در مسجد
نشستم با شراب و شاهد و پیمانه در مسجد

نشستم با همه بدنامی ام نزدیک محرابی
بنا کردم کنار منبری میخانه در مسجد

موذن گفت حد باید زدن این رند مرتد را
مکبر گفت می آید چرا دیوانه در مسجد

دعاخوان گفت کفر است و جزایش نیست کم از قتل
به جای ختم قرآن خواندن افسانه در مسجد

همه در خانه ی تو خانه ی خود را علم کردند
کمک کن ای خدا من هم بسازم خانه در مسجد

اگر گندم بکارم نان و حلوا می شود فردا
به وقت اشکباری چون بریزم دانه در مسجد

اگر من آمدم یک شب به این مسجد از آن رو بود
که گفتم راه را گم کرده آن جانانه در مسجد

دلم می خواست می شد دور از این هوها ، هیاهوها
بسازم زیر بال یاکریمی لانه در مسجد

اگرم تو خصم باشی نروم ز پیش تیرت-سعدی

اگرم تو خصم باشی نروم ز پیش تیرت-سعدی

اگرم تو خصم باشی نروم ز پیش تیرت

وگرم تو سیل باشی نگریزم از نشیبت

عجب از کسی در این شهر که پارسا بماند

مگر او ندیده باشد رخ پارسافریبت

saadi19v.jpg

اگر چه صبر من از روی دوست ممکن نیست-سعدی

اگر چه صبر من از روی دوست ممکن نیست-سعدی

اگر چه صبر من از روی دوست ممکن نیست

همی‌کنم به ضرورت چو صبر ماهی از آب

saadi17v.jpg

رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما-سعدی

رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما-سعدی

رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما

فرمای خدمتی که برآید ز دست ما

saadi16v.jpg

هزار شکر بگوییم هر جفایی را-سعدی

هزار شکر بگوییم هر جفایی را-سعدی

و گر تو جور کنی رای ما دگر نشود

هزار شکر بگوییم هر جفایی را

همه سلامت نفس آرزو کند مردم

خلاف من که به جان می‌خرم بلایی را

حدیث عشق نداند کسی که در همه عمر

به سر نکوفته باشد در سرایی را

saadi15v.jpg

عاشقان را چه غم از سرزنش دشمن و دوست-سعدی

عاشقان را چه غم از سرزنش دشمن و دوست-سعدی

لاابالی چه کند دفتر دانایی را

طاقت وعظ نباشد سر سودایی را

عاشقان را چه غم از سرزنش دشمن و دوست

یا غم دوست خورد یا غم رسوایی را

گر برانی نرود ور برود باز آید

ناگزیر است مگس دکه حلوایی را

saadi14v.jpg

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا 2-شهریار

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا 2-شهریار

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ...؟

بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا...؟

نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی...؟

سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا...؟

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست...؟

من که یک امروز مهمان توام فردا چرا...؟

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم...؟

دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا...؟

وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار...؟

اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا...؟

شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود...؟

ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا...؟

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت

اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا...؟

آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند...

در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا...؟

در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین...

خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا...؟

شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر...

این سفر راه قیامت میروی تنها چرا...؟

shahriar2v.jpg

تا مست نباشی نبری بار غم یار-سعدی

تا مست نباشی نبری بار غم یار-سعدی

تا مست نباشی نبری بار غم یار

آری شتر مست کشد بار گران را

زین دست که دیدار تو دل می‌برد از دست

ترسم نبرم عاقبت از دست تو جان را

saadi13v.jpg

دست من گیر که بیچارگی از حد بگذشت-سعدی

دست من گیر که بیچارگی از حد بگذشت-سعدی

دست من گیر که بیچارگی از حد بگذشت

سر من دار که در پای تو ریزم جان را

saadi12v.jpg

شربت فراموشی-سعدی

شربت فراموشی-سعدی

شربتی تلختر از زهر فراقت باید

تا کند لذت وصل تو فراموش مرا

saadi11v.jpg

آشفته دلان را هوس خواب نباشد-مهدی سهیلی

آشفته دلان را هوس خواب نباشد-مهدی سهیلی

آشفته دلان را هوس خواب نباشد
شوری که به دریاست به مرداب نباشد

 

هرگز مژه برهم ننهد عاشق صادق
آنرا که به دل عشق بود خواب نباشد

 

در پیش قدت کیست که از پا ننشیند
یا زلف تو را بیند و بیتاب نباشد

 

چشمان تو در آینه ی اشک چه زیباست
نرگس شود افسرده چو در آب نباشد

 

گفتم شب مهتاب بیا نازکنان گفت
آنجا که منم حاجت مهتاب نباشد

mehdisoheili1v.jpg

باران اشکم می‌رود وز ابرم آتش می‌جهد-سعدی

باران اشکم می‌رود وز ابرم آتش می‌جهد-سعدی

غافل مباش ار عاقلی دریاب اگر صاحب دلی

باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را

دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش

جایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام را

باران اشکم می‌رود وز ابرم آتش می‌جهد

با پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خام را

saadi10v.jpg

ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را-سعدی

ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را-سعدی

وه که گر من بازبینم روی یار خویش را

تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را

مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق

دوستان ما بیازردند یار خویش را

همچنان امید می‌دارم که بعد از داغ هجر

مرهمی بر دل نهد امیدوار خویش را

رای رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی

ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را

عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن

ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را

دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق

تا میان خلق کم کردی وقار خویش را

ما صلاح خویشتن در بی‌نوایی دیده‌ایم

هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را

saadi9v.jpg

من مست از او چنان که نخواهم شراب را-سعدی

من مست از او چنان که نخواهم شراب را-سعدی

اول نظر ز دست برفتم عنان عقل

وان را که عقل رفت چه داند صواب را

عشق آدمیت است گر این ذوق در تو نیست

همشرکتی به خوردن و خفتن دواب را

قوم از شراب مست و ز منظور بی‌نصیب

من مست از او چنان که نخواهم شراب را

saadi7v.jpg

گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را_سعدی

گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را_سعدی
 مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا

گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را

من بی تو زندگانی خود را نمی‌پسندم

کاسایشی نباشد بی دوستان بقا را

چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد

آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را

یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت

چندان که بازبیند دیدار آشنا را

saadi5v.jpg

در حافظه باغچه ها-فاضل نظری

در حافظه باغچه ها-فاضل نظری

انگار که از مشت قفس رستی و رفتی
یکباره به روی همه در بستی و رفتی

هر لحظه ‌ی همراهی ما خاطره ای بود
اما تو به یک خاطره پیوستی و رفتی

نفرین به وفاداری‌ات ای دوست که با من
پیمان سر پیمان شکنی بستی و رفتی

چون خاطره‌ ی غنچه ‌ی پرپر شده در باد
در حافظه‌ ی باغچه ها هستی و رفتی

جا ماندن تصویر تو در سینه‌ ی من! آه!
این آینه را آه که نشکستی و رفتی

fazelnazari1h.jpg

ساقی بیار آن جام می مطرب بزن آن ساز را-سعدی

ساقی بیار آن جام می مطرب بزن آن ساز را-سعدی

وقت طرب خوش یافتم آن دلبر طناز را

ساقی بیار آن جام می مطرب بزن آن ساز را

امشب که بزم عارفان از شمع رویت روشن است

آهسته تا نبود خبر رندان شاهدباز را

saadi8v.jpg

دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت-سعدی

دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت-سعدی

دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت

تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت

جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش

گر در آیینه ببینی برود دل ز برت

جای خنده‌ست سخن گفتن شیرین پیشت

کآب شیرین چو بخندی برود از شکرت

راه آه سحر از شوق نمی‌یارم داد

تا نباید که بشوراند خواب سحرت

sadi25v.jpg

خاطرم نگذاشت یک ساعت که بدمهری کنم-سعدی

خاطرم نگذاشت یک ساعت که بدمهری کنم-سعدی

یاد می‌داری که با من جنگ در سر داشتی

رای رای توست خواهی جنگ خواهی آشتی

نیک بد کردی شکستن عهد یار مهربان

این بتر کردی که بد کردی و نیک انگاشتی

دوستان دشمن گرفتن هرگزت عادت نبود

جز در این نوبت که دشمن دوست می‌پنداشتی

خاطرم نگذاشت یک ساعت که بدمهری کنم

گر چه دانستم که پاک از خاطرم بگذاشتی

ما زیاران چشم یاری داشتیم-حافظ

ما زیاران چشم یاری داشتیم-حافظ



ما زیاران چشم یاری داشتیم

خود غلط بود آنچه می پنداشتیم

تا درخت دوستی کی بر دهد

حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم

گفت و گو آیین درویشی نبود

ورنه با تو ماجراها داشتیم

شیوه چشمت فریب جنگ داشت

ما خطا کردیم و صلح انگاشتیم…

hafez4v

دیوانه میشود دل آشفته رای ما-عبید زاکانی

دیوانه میشود دل آشفته رای ما-عبید زاکانی

ما دل به درد هجر ضروری نهاده‌ایم

زیرا که فارغست طبیب از دوای ما

هردم ز شوق حلقهٔ زنجیر زلف او

دیوانه میشود دل آشفته رای ما

بر کوه اگر گذر کند این آه آتشین

بی شک بسوزدش دل سنگین برای ما

obeidzakani1v.jpg