فنجان شکسته

چای قندپهلویم آرزوست

هر که عاشق نبود مرد نشد-سعدی

هر که عاشق نبود مرد نشد-سعدی

هر که عاشق نبود مرد نشد

نقره فایق نگشت تا نگداخت

یچ مصلح به کوی عشق نرفت

که نه دنیا و آخرت درباخت

آن چنانش به ذکر مشغولم

که ندانم به خویشتن پرداخت

سعدیا خوشتر از حدیث تو نیست

تحفه روزگار اهل شناخت

آفرین بر زبان شیرینت

کاین همه شور در جهان انداخت

saadi20v.jpg

ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگ است-سعدی

ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگ است-سعدی

دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگ است

ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگ است

برادران طریقت نصیحتم مکنید

که توبه در ره عشق آبگینه بر سنگ است

دگر به خفیه نمی‌بایدم شراب و سماع

که نیکنامی در دین عاشقان ننگ است

چه تربیت شنوم یا چه مصلحت بینم

مرا که چشم به ساقی و گوش بر چنگ است

saadi24v.jpg

بذل عاشقانه-سعدی

بذل عاشقانه-سعدی

بذل جاه و مال و ترک نام و ننگ

در طریق عشق اول منزل است

گر بمیرد طالبی در بند دوست

سهل باشد زندگانی مشکل است

saadi23v.JPG

مرا به شاعری آموخت روزگار-سعدی

مرا به شاعری آموخت روزگار-سعدی

مرا به شاعری آموخت روزگار آن گه

که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت

دگر نه عزم سیاحت کند نه یاد وطن

کسی که بر سر کویت مجاوری آموخت

saadi22v.jpg

دوش در خوابم در آغوش آمدی-سعدی

دوش در خوابم در آغوش آمدی-سعدی

دوش در خوابم در آغوش آمدی

وین نپندارم که بینم جز به خواب

هر که بازآید ز در پندارم اوست

تشنه مسکین آب پندارد سراب

saadi18v.jpg

اگرم تو خصم باشی نروم ز پیش تیرت-سعدی

اگرم تو خصم باشی نروم ز پیش تیرت-سعدی

اگرم تو خصم باشی نروم ز پیش تیرت

وگرم تو سیل باشی نگریزم از نشیبت

عجب از کسی در این شهر که پارسا بماند

مگر او ندیده باشد رخ پارسافریبت

saadi19v.jpg

اگر چه صبر من از روی دوست ممکن نیست-سعدی

اگر چه صبر من از روی دوست ممکن نیست-سعدی

اگر چه صبر من از روی دوست ممکن نیست

همی‌کنم به ضرورت چو صبر ماهی از آب

saadi17v.jpg

رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما-سعدی

رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما-سعدی

رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما

فرمای خدمتی که برآید ز دست ما

saadi16v.jpg

هزار شکر بگوییم هر جفایی را-سعدی

هزار شکر بگوییم هر جفایی را-سعدی

و گر تو جور کنی رای ما دگر نشود

هزار شکر بگوییم هر جفایی را

همه سلامت نفس آرزو کند مردم

خلاف من که به جان می‌خرم بلایی را

حدیث عشق نداند کسی که در همه عمر

به سر نکوفته باشد در سرایی را

saadi15v.jpg

عاشقان را چه غم از سرزنش دشمن و دوست-سعدی

عاشقان را چه غم از سرزنش دشمن و دوست-سعدی

لاابالی چه کند دفتر دانایی را

طاقت وعظ نباشد سر سودایی را

عاشقان را چه غم از سرزنش دشمن و دوست

یا غم دوست خورد یا غم رسوایی را

گر برانی نرود ور برود باز آید

ناگزیر است مگس دکه حلوایی را

saadi14v.jpg

تا مست نباشی نبری بار غم یار-سعدی

تا مست نباشی نبری بار غم یار-سعدی

تا مست نباشی نبری بار غم یار

آری شتر مست کشد بار گران را

زین دست که دیدار تو دل می‌برد از دست

ترسم نبرم عاقبت از دست تو جان را

saadi13v.jpg

دست من گیر که بیچارگی از حد بگذشت-سعدی

دست من گیر که بیچارگی از حد بگذشت-سعدی

دست من گیر که بیچارگی از حد بگذشت

سر من دار که در پای تو ریزم جان را

saadi12v.jpg

شربت فراموشی-سعدی

شربت فراموشی-سعدی

شربتی تلختر از زهر فراقت باید

تا کند لذت وصل تو فراموش مرا

saadi11v.jpg

باران اشکم می‌رود وز ابرم آتش می‌جهد-سعدی

باران اشکم می‌رود وز ابرم آتش می‌جهد-سعدی

غافل مباش ار عاقلی دریاب اگر صاحب دلی

باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را

دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش

جایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام را

باران اشکم می‌رود وز ابرم آتش می‌جهد

با پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خام را

saadi10v.jpg

ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را-سعدی

ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را-سعدی

وه که گر من بازبینم روی یار خویش را

تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را

مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق

دوستان ما بیازردند یار خویش را

همچنان امید می‌دارم که بعد از داغ هجر

مرهمی بر دل نهد امیدوار خویش را

رای رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی

ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را

عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن

ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را

دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق

تا میان خلق کم کردی وقار خویش را

ما صلاح خویشتن در بی‌نوایی دیده‌ایم

هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را

saadi9v.jpg

من مست از او چنان که نخواهم شراب را-سعدی

من مست از او چنان که نخواهم شراب را-سعدی

اول نظر ز دست برفتم عنان عقل

وان را که عقل رفت چه داند صواب را

عشق آدمیت است گر این ذوق در تو نیست

همشرکتی به خوردن و خفتن دواب را

قوم از شراب مست و ز منظور بی‌نصیب

من مست از او چنان که نخواهم شراب را

saadi7v.jpg

گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را_سعدی

گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را_سعدی
 مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا

گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را

من بی تو زندگانی خود را نمی‌پسندم

کاسایشی نباشد بی دوستان بقا را

چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد

آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را

یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت

چندان که بازبیند دیدار آشنا را

saadi5v.jpg

ساقی بیار آن جام می مطرب بزن آن ساز را-سعدی

ساقی بیار آن جام می مطرب بزن آن ساز را-سعدی

وقت طرب خوش یافتم آن دلبر طناز را

ساقی بیار آن جام می مطرب بزن آن ساز را

امشب که بزم عارفان از شمع رویت روشن است

آهسته تا نبود خبر رندان شاهدباز را

saadi8v.jpg