طنابی بردار
بر دار شو
روی صندلی بایست
و به معشوق بگو
جانا اگر خسته ی راهی
اگر ایستاده ای جانا
برای نشستن ، صندلی هست !
طنابی بردار
بر دار شو
روی صندلی بایست
و به معشوق بگو
جانا اگر خسته ی راهی
اگر ایستاده ای جانا
برای نشستن ، صندلی هست !
مگر ای خالق قطار
تو از مجنون چه نشان داشتی
که آن چه ساختی
دیوانه وار سر به بیابان گذاشته
ناله های بلند می کشد
و از کودکان سنگ می خورد
عشق عقیم ، طلسم کیمیاگر است
فقط آن ضلع تنها
در مثلث متساوی الساقین
می داند که چه کشیدم من
زندگی ات را با همه خوب و بدش
در قدر مطلق حکمت خداوند گذار
در زندگی هر چه که پیش آمد
خواه خوب باشد یا که بد
تو مپندار بد
می روید گل سرخ خیال
و کلمات نغمه می خوانند
در بیشه کاغذ که ببارد اشک هایم
شعر فصل بعد از زمستان است
گشته گردان، بر این گردون
چون ابر احساس ما
می رود، در باد
می رود، بر باد
چون ابر احساس ما
ترسم که بگویی، هر چه باداباد
دلم ری چشمانت سپه چنگیز است
نگهت سکندری تنم تخت جمشید است
اشک من نیل است و لشکر روم
شکرخندت عصای موسی خشم شاپور است
من آن غرقه ی طوفان غمم
تنت کشتی نوح راحت الروح است
گر چه مرگ است هجران
خدایا چنین مرگی چو مرگ ققنوس است
دریغا که ماهی شعرم جان می دهد
نز بحر بی آبی یا کز بهر بی تابی
که در تنگ اشکم زنده بود
نفس می کشید
و تو ای باده پرست
از غرور
از روی مستی
زدی آن تنگ را شکستی