شب پیرمردی ست پیپ سیاهی در دست
لمیده بر کاناپه ی ستاره ای شکل
روزنامه ای به دست دیگر
طناب را دور گردنم پیچید
گفت : تو فقط خیالی
خیال ها را نمی شود داشت
فقط می شود دوست داشت
صدایش از روز اول در گوشم پیچید
((تنهایم نگذار
خواهش می کنم باش
اصلا الکی دوستم داشته باش ))
من اما زخم های واقعی داشتم
درد های واقعی
دوستت دارم های واقعی
طناب را محکم تر کرد
هنوز داشت حرف می زد
نفس نداشتم که بگویم
صندلی را بکش ...
این روزها
مثل ضلع سوّم مثلّث متساوی الساقین شدم
همان قدرتنها
همان قدرغریب ..
حتّی گریه نمی کنم
تانشکنی ...
مثل زنی که بچّه دارنمی شود
ودر همه جای خانه
کودکی می بیند
که سایه به سایه
دنبالش می دود ومی خندد ...
من درهمه جا وهمه چیز
تورا می بینم
درکنار تمام رودخانه ها
با تو می نشینم
من ازصدای تو پرتقال می چینم
درخواب با توبیدارم و
دربیداری خوابت را می بینم
وقتی نیستی
ازهمه کس ،همه چیز
سراغ تورا می گیرم
وقتی هستی
انگارهیچکس را
هیچ چیزرانمی بینم
ای دست های پرازشعرت
طعم سیب
بی تو دراین شهرشلوغ
تنهاترینم ...
در بیداری اش نبودی
چه می کنی در خواب هایش ؟
ای بی خبر از دل و حال و هواش
بغض ترانه ها
غم نشسته در صدایش
ای زخم روز ها ، داغ شب ها
چه می خواهی از جان خاطره هایش
تو که در شلوغ ترین ساعت ها
گم کردی دست هایش را
پس از سالها
چرا پرسه می زنی
در دقایق خیس تنهایش
ورم کرده است
سکوتی میان حنجره ام ...
این روزها خسته ام
خیلی خسته
آنقدر که
دلم می خواهد
چشم بگذارم
بروم
در خودم گم شوم
وهیچکس پیدایم نکند...
در شعرهایم
پرتقال ها به توت فرنگی ها رسیدند...
برای خیلی اتفّاق ها دیر است
و هنوز پاهای تو
به تصمیم برگشتن نرسیدند...
به جایی از قصّه رسیده ام که
کلاغ ها
روی شانه ی تنهایی ام
می نشینند و
بلند بلند می خندند...
ای مهربان مثل نوازش های نسیم
بیا از لبخند گل های شمعدانی
به درک شاعرانه آفتاب برسیم
عشق انقلابی بود
از جنس بغض و صبوری
و دلتنگی
درعصرآهن
فلسفه اش خیلی طولانی ست ...
چشم هایم
ای شیروانی ها ی
همیشه خیس رشت ..
بازشما ماندید و
غم خاطره های بی بازگشت ...
یاد آن شبی که
در باورتان پشیمان بود
درحیرت دیگران
عاشقانه برمی گشت ..
زیرطعنه ها شکسته می خندیدید
درکوچه های سبز بخشش و گذشت ...
اینبار ماجرا فرق داشت
آی عشق
مجنون نبود و
لیلای قصّه
بی صد اشکست ...
ورم کرده است
سکوتی میان حنجرهام...
این روزهاخسته ام
خیلی خسته
آنقدرکه
دلم میخواهد
چشم بگذارم
بروم
درخودم گم شوم
وهیچکس پیدایم نکند...
درشعرهایم
پرتقال هابه توت فرنگی هارسیدند...
برای خیلی اتفّاق ها دیر است
وهنوزپاهای تو
به تصمیم برگشتن نرسیدند...
به جایی ازقصّه رسیدهام که
کلاغ ها
روی شانه ی تنهایی ام
می نشینند و
بلندبلندمی خندند...