فنجان شکسته

چای قندپهلویم آرزوست

درد شهر-منوچهر آتشی

درد شهر-منوچهر آتشی

پشت این خانه حکایت جاریست
نیست بی رهگذری ، کوچه خمار
هرزه مستی است برون رفته ز خویش
 می کشاند تن خود بر دیوار
 آنچنانست که گویی بر دوش
 سایه اش می برد او را هر سو
 نه تلاشی است به سنگین قدمش تا جایی
 نه صدایی است از او
 در خیالش که ندانم به کدامین قریه است
 خانه ها سوخته اینک شاید
قصر ها ریخته شاید در شب
 شاید از اوج یکی کوه بلند
 بیرقش بال برابر گذران می ساید
 دودش
انگیخته می گردد با ریزش شب
دره می سازد هولش در پیش
 مست و بیزار و خموش
 می رود کفر اندیش
 در کف پنجره ای نیست چراغ
که جهد در رگ گرمش هوسی
یا بخندد به فریبی موهوم
یا بخواند به تمنای کسی
 می برد هر طرف این گمشده را
 کوچه ی خالی و خاموش و سیاه
 وای از این گردش بیهوده چو باد
آه از این کستی بی عربده آه
شهر خاموشان یغما زده است
 کوچه ها را نچرد چشمی از پنجره ای
 نامه ای را ندهد دستی پنهان به کسی
 ساز شعری نگشاید گره از حنجره ای
یک دریچه نگشوده است به شب
 تا اتاقی نفسی تازه کشد
تا
نسیمی چو رسد از ره دشت
 در ، ز خوابی خوش ، خمیازه کشد
پشت در پشت هم انداخته اند
 خانه ها با هم قهرند افسوس
 شب فروپاشد خاکستر صبح
بادها زنده ی شهرند افسوس
مست آواره به ویرانه ی صبح
پای دیواری افتاده به خواب
 خون خشکیده به پیشانی اوست
با لبش
مانده است اندیشه ی آب

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">