ورم کرده است
سکوتی میان حنجره ام ...
این روزها خسته ام
خیلی خسته
آنقدر که
دلم می خواهد
چشم بگذارم
بروم
در خودم گم شوم
وهیچکس پیدایم نکند...
در شعرهایم
پرتقال ها به توت فرنگی ها رسیدند...
برای خیلی اتفّاق ها دیر است
و هنوز پاهای تو
به تصمیم برگشتن نرسیدند...
به جایی از قصّه رسیده ام که
کلاغ ها
روی شانه ی تنهایی ام
می نشینند و
بلند بلند می خندند...